داستان سیزدهم


▓█♦OnYx♦█▓

والدین او گفتند: " ما با کمال میل مشتاقیم که او را ملاقات کنیم "

پسر ادامه داد: " ولی لازم است موضوعی را درباره ی او بدانید. او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن نداره. بنابراین میخوام اجازه دهید که او با ما زندگی کند.

والدین گفتند: " پسر عزیزم شنیدن این موضوع برای ما بسیار تاسف بار است. شاید بتوانیم به او کمک کنیم که جایی برای زندگی پیدا کند.

پسر گفا : " نه، من میخوام او با ما زندپگی کند "

والدین گفتند: " تو متوجه نیستی! فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد شد، ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و نمیتوانیم اجازه دهیم مشکل فرد دیگری ما را دچار اختلال کند. بهتر است به ختنه برگردی و او را فراموش کنی!...دوستت راهی برای ادامه زندگی خواهد یافت!!! "

در این هنگام پسر تلفن را با ناراحتی قطع کرد و والدین او دیگر چیزی نشنیدند...

چند روز بعد پلیس سانفرانسیسکو به خانواده پسر اطلاع دادند که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلندجان باخته است که مشکوک به خودکشی میباشد!

پدر و مادر سراسیمه به سمت سانفرانسیسکو حرکت کردند و برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی رفتند. آنها فرزند را شناختند و به موضوعی پی بردند که تصورش را هم نمیکردند. فرزند آنها فقط یک دست و یک پا داشت!!!


نظرات شما عزیزان:

مروارید
ساعت19:38---15 ارديبهشت 1390
ببخشید دیر سر زدم سرم شلوغ بود...مرسی خبرم کردی جالب بود
پاسخ:همیشه مطالبم جالبن!!! D:


زهرا
ساعت8:46---16 فروردين 1390
سلام عزیزم.مرسی که بهم سر زدی.منو با اسم flamingo و ادرس jujeluse.loxblog بلینک.منم میلینکمت.بوووووووووووس
پاسخ:چشم!


زهرا
ساعت17:17---15 فروردين 1390
اااااااااااااااااخه.چقد قشنگ بود.مرسی عزیزم.پاسخ:فابلی نداره!!!

غریبه70
ساعت22:22---18 اسفند 1389
اینو یبار شنیده بودم......واقعا آدمو خون به جیگر میکنین شما ها! دوتا دوست دیگه هم دارم تو وبشون ازین داستانا میذارن آه از بنیاد آدم برمیخواسته.....هان؟؟ هیچی! بیخیال!پاسخ:دلت میاد؟؟؟...داستان به این قشنگی! D:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:داستان کوتاه و پندآموز,داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان,ساعت 19:23 توسط فرزاد| |


Power By: LoxBlog.Com